loading...
.:: هـــمه چـــیز واســـه ایــــرونیـــــی هـــا ::.
سعید مشهدی زاده بازدید : 315 جمعه 01 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه

با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.

عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه  رساندند.

(((براي مطالعه ي ادامه به ادامه مطلب برويد)))

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت...

زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
ما را اینگونه باور کن... کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته... خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟! نمی دانم ما را ایا گناهی هست..؟ که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟ ما را اینگونه باور کن!!!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    چه مطالبی بیشتر دوست داری؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 309
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 229
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 72
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 255
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 1,207
  • بازدید ماه : 277
  • بازدید سال : 51,982
  • بازدید کلی : 468,067
  • کدهای اختصاصی

    ابزار امتیاز دهی

    ابزار هدایت به بالای صفحه